کد مطلب: ۶۳۱۵۷۰
۰۸ خرداد ۱۴۰۳ - ۰۷:۴۶

نوربالا| نماز خواندن شهید بهشتی در یک میخانه!

چندتا از توده‌ای‌ها در اتریش از شهید بهشتی خواسته بودند برای مناطره به طبقه بالای یک بار بیاید. فکر کرده بودند او نمی‌رود و آنها می‌توانند بگویند جواب نداشته و نرفته؛ اما رفت! با خانواده‌اش هم رفت.

به گزارش مجله خبری نگار،«چند تا از دانشجو‌های اینسبورگ اتریش که انجمن اسلامی درست کرده بودند، از شهید بهشتی خواستند برود سری بهشان بزند. بهشتی هم قبول کرد و با خانواده‌اش رفت اینسبورگ. دانشجو‌ها از این که می‌دیدند این قدر تحویلشان گرفته و برای دیدنشان آمده، خیلی خوشحال بودند.
یک شب شام دعوتشان کردند. شامشان را فقط خودشان می‌توانستند بخورند؛ نه رنگ و رویی داشت، نه طعم و مزه‌ای. شب بعد عزت الشریعه همسر محمد بهشتی، پلو مرغ درست کرد و رفتند پیش دانشجوها؛ دانشجو‌هایی که مدت‌ها بود غذای درست و حسابی نخورده بودند، غذایی که مزه دستپخت مادرشان را بدهد.
بعد از شام نشستند و با محمد درباره توده‌ای‌ها حرف زدند. توده‌ای‌ها از او خواسته بودند برود با هم مناظره کنند. محل مناظره را هم خودشان تعیین کرده بودند؛ طبقه بالای یک بار!
فکر کرده بودند او نمی‌رود و آنها می‌توانند بگویند جواب نداشته و نرفته؛ اما رفت! با خانواده‌اش هم رفت.
دود سیگار هوا را پر کرده بود. پنجره‌ها را که باز می‌کردند هوا سرد می‌شد، وقتی هم که می‌بستند دود اذیت می‌کرد. دختر‌ها و پسر‌ها دور میز‌های گردی کنار هم نشسته بودند و مشروب می‌خوردند؛ آمده بودند مناظره کنند.

وقت مغرب بود. بهشتی گفت اول باید نمازم را بخوانم. حصیرش را انداخت و نمازش را خواند. 
بعد بحث را شروع کردند. سؤال‌های زیادی پرسیدند؛ اما بعضی‌ها فقط می‌خواستند تحقیرش کنند و مسخره‌بازی در بیاورند. یک نفر بلند شد و پشت سر هم سؤال پرسید؛ اما منتظر جواب نمی‌ماند. یک ریز سؤال می‌کرد. بعد هم که سؤال‌هایش تمام شد، گذاشت و رفت.

یکی دیگر هم پرسید: «شنیدم تو بهشت جوی عسل هست. تکلیف من که عسل دوست ندارم چیه؟» 
بهشتی با خنده گفت: «اول باید ببینیم شما رو بهشت راه می‌دن یا نه؟»
بعد از خنده، منظم و مرتب به همین سؤال جواب داد.
جلسه که تمام شد، آمدند پایین سوار ماشین شوند. هنوز دورش را گرفته بودند و سؤال می‌پرسیدند. بچه‌هایش سوار ماشین شده بودند و بهشتی بین جمعیت ایستاده بود که یکی با چاقو بهش حمله کرد

دانشجو‌ها گرفتندش، بچه‌ها هول کرده بودند. می‌خواستند از ماشین پیاده شوند؛ اما پدر اشاره کرد که آرام باشند و بمانند. دانشجو‌ها دنبال تلفن می‌گشتند که به پلیس خبر دهند. نگذاشت. گفت: «این حالش خوب نبود. ولش کنید بذارید بره.»
منبع: کتاب «زندگی شهید محمد حسینی بهشتی» به قلم فاطمه وفایی‌زاده

برچسب ها: عسل
ارسال نظرات
قوانین ارسال نظر